نيمه هاي شب بود. خسته و كوفته از ميهماني برگشته بودم. بعد از يك دوش حسابي بهترين لباس خوابمو پوشيدم و رفتم كه خوب بخوابم تا بتوانم صبح زيبايي را دوباره شروع كنم.
روي تختم دراز كشيدم. و منتظر اومدن خواب به چشمهايم شدم. همين كه چشمامو بستم احساس كردم كسي از پنجره اتاقم به داخل آمد و به آرامي كنارم نشست. تمام تنم به شدت لرزيد. از ترس چشمامو باز نكردم، زبونم بند اومده بود. تنها بودم و نمي دونستم بايد چيكار كنم. آروم آروم پاهام شروع به لرزيدن كردن، كمرم و بعد همه جاي تنم به آرامي و آهستگي.
قلبم تند تند مي زد. لحاف را محكم به دور خودم پيچيدم. نمي تونستم چشمامو باز كنم. همين كه به موهاي سرم رسيد، پيشانيم غرق عرق شده بود و لب و بيني ام كبود. قلبم ايستاد، توان فرياد كشيدن هم نداشتم.
بيچاره من..... چقدر تنهاييم سرد بود.
يك دفعه از جام بلند شدم و يك عطسه ي محكم كردم و ديدم كه حسابي سرما را خوردم.
ديشب در تنهايي سرما كنارم بود.